از هر دری سخن می گوییم، از کودکی و بازیگوشی ها تا فرماندهی و روزهای شهادت، با ما در این گفت وگو همراه باشید:
در ابتدای مصاحبه هم سخن می شویم با حاجیه خانم فاطمه دولت آبادی، او که الان 75 سالگی خود را تنها باعشق فرزند شهیدش پشت سر می گذارد، اگرچه سختی های بسیار کشیده است اما همچنان صبور و امیدوار و شاکر و سپاس گذار به درگاه الهی به نقش مادری خود برای فرزندانی که گرچه بزرگ شده اند اما هنوز برایش نقش کودکان دیروزش را دارند، می پردازد.
* بیشتر از حسین برایمان بگویید.حسین فرزند سوم خانواده بود در زمان کودکی فرزندی مودب و منظم بود و سر وقت به مدرسه می رفت و می آمد. دوره ابتدایی را در دبستان سعدی و راهنمایی را در مدرسه امیرکبیر گذراند و تا کلاس 11 (دوم دبیرستان) در مدرسه امام (ره)درس خواند، هر چه به حسین اصرار کردیم که درست را ادامه بده می گفت: ما در جبهه درس میخوانیم همان جا امتحان می دهیم (با خنده) یک بار هم برایش خواستگاری رفتیم که قسمت نشد. ما از حسین هیچگونه ناراحتی ندیدیم خدا نخواست برای ما بماند…
* از خصوصیات اخلاقی و دینی آن شهید بگویید؟
از لحاظ نماز و روزه نمونه بود زمانیکه از مرخصی می آمد بعد از صرف شام و اندکی استراحت، آماده می شد برای خواندن نماز شب، که من از این موضوع اطلاعی نداشتم و بعدها این موضوع را فهمیدم.
* اولین بار حسین در چه تاریخی به جبهه رفت و در آن موقع چند سال داشت؟
درست در خاطرم نیست، ولی فکر کنم اواخر سال 61 بود که ایشان 14 سال سن داشت و در کلاس دوم دبیرستان مشغول به تحصیل بود که به جبهه رفت. یادم هست یک روز مادر شهید مکی آبادی به من گفت: شنیده ام حسین فرمانده شده است، گفتم اطلاعی ندارم به من چیزی نگفته است، آخر در آن زمان حسین به جای شهید مکی آبادی فرمانده گردان شده بود، اما بعد ها شنیدم که حاج قاسم سلیمانی به بچه های گردان وعده داده بود که قصد دارم فرمانده ای جوان و کم سن وسال برای گردان انتخاب کنم و در جواب بچه ها که از او خواسته بودند نام این فرمانده را به آنها بگوید گفته بود: همه او را می شناسید ولی نام او را فعلا نمی گویم.
* چه کسی خبر شهادت حسین را به شما اطلاع داد؟ از حال و هوای لحظه شنیدن خبر بگویید.
موقعی که حسین به شهادت رسید برادرش قاسم به همراه خانواده اش در کرمان ساکن بودند و معمولا آخر هر هفته به دیدار ما می آمدند، یادم هست یک بار اواسط هفته بود که به سیرجان آمدند من به همسر قاسم گفتم: چطور شده این بار وسط هفته آمدید و او در جواب به من گفت: دلمان برای شما تنگ شده بود. ولی من حس عجیبی داشتم می دانستم که اتفاقی افتاده است، آخر، همه مادران شهدا موقع شهادت فرزندشان قطعاً این حس را تجربه کرده اند و خوب می دانند که من چه می گویم.
به هر حال آن شب بعد از صرفشام قاسم و همسرش رفتند که استراحت کنند بابای قاسم از من خواست که برای آنها آب خنک ببرم وقتی وارد اتاق شدم دیدم همسر قاسم چشم هایش اشک آلود است، گفتم چه شده؟ گفت: چیزی نیست سرم درد می کند. آن شب گذشت، صبح روز بعد دیدم خیابان جلوی خانه را دارند با گل تزیین می کنند و خیلی شلوغ است آقای نادری به من گفت بیرون چه خبر شده؟ گفتم نمی دانم خودت برو ببین، وقتی که رفت و خیابان را دید سریع وارد خانه شد و رو به قاسم کرد و گفت چی شده زود بگو؟ نکنه حسین… قاسم همان لحظه رو به من کرد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت: مادر از اعماق وجودت بگو «یاحسین»، دیگر چیزی از آن لحظه در خاطرم نیست.( با گریه)
* از روحیات پدر شهید بگویید و اینکه او چگونه فوت کرد.
حسین که رفت (شهید شد) برادرش حمید هم در اثر تصادف فوت کرد و این داغ بر غم از دست دادن حسین افزود و باعث شد همسرم به علت از دست دادن فرزندان خود مریض شود و تشنج می گرفت آخرین باری که تشنج گرفت سکته کرد و از پیش ما رفت. ایشان 7 سال است که به رحمت خدا رفته است.
* بعد از شهادت حسین آیا هیچگاه او در کنار خود حس کرده اید؟
بله چندین مرتبه حسین به خوابم آمده است و کاملاً خوشحال و سرحال بود و به من گفت: مادر نگران نباش و خودت را اینقدر اذیت نکن من اینجا جایی هستم که هر کسی آرزوی آن را دارد.
در حال صحبت با مادر شهید هستیم که پسر بزرگ ایشان (قاسم) به جمع ما اضافه شد به علت کهولت سن مادر گفت و گو را با برادر این شهید بزرگوار ادامه می دهیم:
قاسم نادری که 8 سال از حسین بزرگتر است و علاوه بر برادری، همرزم و یار و همراه شهید هم بوده است، هنوز هم با ارادتی خاص از حسین شهیدش می گوید و وقتی که از او می پرسیم شما چند سال از شهید بزرگتر بودید او با ارادتی هر چه تمام تر می گوید: گرچه من به لحاظ سنی بزرگتر بودم اما اذعان می کنم که او به لحاظ عقل و شعور و معرفت از همه ما بزرگتر بود.
* مادر بزرگوارتان گفتند اولین کسی که خبر شهادت حسین را به خانواده داد، شما بودید، خود شما خبر شهادت ایشان را از چه کسی شنیدید؟
خوب بالطبع خبر بسیار ناگواری بود. آقای حمید شهسواری که الان در منطقه ویژه مشغول خدمت هستند خبر شهادت اخوی را یک روز عصر به بنده دادند و من هم تا روز بعد صبر کردم و همزمان با برادران سپاهی و گردان 416 که مشغول مهیا شدن برای مراسم تشییع جنازه بودند همان زمان این خبر را به خانواده دادم.
* با توجه به اینکه جنابعالی همرزم شهید بودید لطفا از آخرین دیدارتان قبل از شهادت با ایشان بگویید.
آخرین دیدار من با شهید اواخر اسفند سال 66 در مقر گردان 422 ضد زره بود که آن موقع بنده در آن گردان مشغول خدمت بودم و بعد از آن به سیرجان اعزام شدم و دیگر ایشان را ملاقات نکردم.
* به نظر شما چرا حسین با آن سن کم به این همه کمالات و فهم و آگاهی رسید؟
ایشان از همان دوران مدرسه می توان گفت یار وفادار انقلاب بود، کارهایی که در مدرسه می کرد، با محوریت ایشان انجام می شد. نیروی مدیریتی قوی در وجودش بود. همزمان با شروع جنگ نیز در جریان مسائل جنگ بود ولی شرایط سنی ایشان طوری نبود که به جبهه برود و مخصوصا اگر چنین افرادی با این سن کم اسیر دشمن می شدند خوراک تبلیغاتی بسیار خوبی برای دشمن فراهم می شد. حدودا دو سال بعد که ایشان به سن 14 سالگی رسید به جبهه رفت و در آنجا از تک تیراندازی شروع کرده و در نهایت فرمانده گردان شد.
استعداد خیلی زیادی در شناخت سلاح های جنگی داشت به ویژه وقتی که فرمانده گردان 422 ضد زره بود شناخت کاملی از سلاح های سنگین و نیمه سنگین مثل موشک «تاو» و «مالیوتکا» داشت زیرا در آن زمان کمتر کسی بود که حتی این نوع سلاح ها بشناسد چه برسد به اینکه بتواند با آنها کار کند و او در دفعات متعدد موشک های مختلف از جمله چندین مورد تجربه شلیک با موشک تاو را داشت که هر گلوله از این موشک قیمت یک پیکان آن زمان بود.
یادم هست یک روز ایشان به گردان ما(422ضد زره) که قبلاً فرمانده این گردان بود آمد و از ما خواست درب کانکس مهمات را باز کنیم، به محض اینکه نگاهی به داخل کانکس انداخت رو به ما کرد و اسم چند نوع از این موشک ها را برد و به ما گفت به دلیل شرجی بودن هوا این سلاح ها باید به بخش تعمیرات برده شده و نم گیری بشوند. ولی ما خودمان با وجود اینکه مسئول نگهداری این مهمات بودیم اصلاً از این موضوع اطلاعی نداشتیم و این موضوع نشان می داد که ایشان در این موارد مطالعه زیادی داشته و کاملا به این امور مسلط است.
* مادر گرامیتان گفتند شهید نادری درسش را رها کرد و به جبهه رفت و در جواب مادر که از او خواسته بود بماند و درسش را ادامه بدهد گفته بود: مادر من می روم و همان جا درسم را می خوانم، با توجه به این موضوع شهید نادری توانست درسش را ادامه دهد؟
بله، ایشان همان جا درسش را می خواند و برمی گشت و در سیرجان امتحاناتش را هم می داد ، درست یادم نیست ولی فکر کنم با همین روش توانست دیپلمش را هم بگیرد.
* اگر خاطره ای از شهید مخصوصا در جبهه دارید بگویید.
خاطرات زیادی از ایشان در ذهنم است ولی یادم هست یکروز در منطقه سد دز به دنبال من آمد و درست با همین لحن گفت: « برویم رختشویی» چفیه و چند تکه لباس همراهش بود بعد به من گفت تجربه جالبی است… نه؟؟ به نظر تو در این چندسال مادر چه تعداد ظرف و لباس شسته است؟ بعد اعداد را با هم جمع و تفریق کرد و یک عدد نجومی بدست آورد که نشان می داد چقدر به این مسائل اهمیت می دهد.
خاطره ای دیگر اینکه یادم هستم اواخر شب بود فاصله بین 2 گردان زیاد نبود (گردان 422 و گردان 416) تصمیم گرفتم نماز صبح را در مقر گردان 416 بخوانم در بین راه صدای گریه و ناله ای آشنا توجه مرا به خود جلب کرد بیشتر که توجه کردم … صدای حسین بود، با حالتی ضجه و زاری مشغول راز و نیاز با خالق خود بود و می گفت: «خدایا مرا ببخش» ناگهان متوجه حضور من شد و بسیار ناراحت شد دلش نمی خواست کسی او را در آن حالت ببیند.
* شما بعنوان برادر و همرزم شهید اگر روزی شهید را از نزدیک در بهشت ملاقات کنید چه خواسته ای از او خواهید داشت؟
(لحظه ای اشک در چشمانش حلقه می زند و با مکثی کوتاه می گوید): از او می خواهم خیلی ها را شفاعت کند این بالاترین خواسته ای است که می توانم داشته باشم. و ما هم باید با بها دادن واحترام گذاشتن به این خون ها، کارهایی انجام دهیم که موجب خشنودی شهدا که همان خشنودی خالق نیز است، باشیم، زیرا امروز خیلی از ارزش ها عوض شده است یعنی ضد ارزش ها جای آن را گرفته است آن روزها خیلی جو سالم و پاکی بود الان خیلی نابسامانی ها و بی فرهنگی ها در جامعه می بینیم، امید است مسئولان بیشتر تلاش کنند تا بتوان گوشه ای از راه هدف و مقصدی که این شهدا داشتند را به نسل امروز بشناسانیم.
* وصیت نامه ای از شهید بزرگوار در دسترس است؟
در حال حاضر وصیت نامه مکتوب در دسترس نیست هر چه عکس و دست نوشته از شهید داشتیم تحویل مسئولین ذیربط دادیم که متاسفانه دیگر آنها را به ما برگشت ندادند، اما خوشبختانه اخیراً کتاب کوچکی با عنوان «فرمانده جوان» از سوی بنیاد حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس استان کرمان در مورد حسین چاپ شده است.
جمله کوتاهی از شهید به یاد دارم که در دست نوشته ای از ایشان به یادگار مانده بود من آن را به مناسبت سالگرد شهادتش بر روی پارچه ای نوشتم و در بالای آرامگاه ایشان نصب کردم که این چنین نوشته بود: هان، ای مردم دنیا آگاه باشید و از این معرکه بازار دنیا متاع خود را بردارید و بروید
* مادر گرامیتان از توجه خاص سردار حاج قاسم سلیمانی به حسین گفتند در این خصوص بیشتر برایمان بگویید.
بله، درست است سردارسلیمانی هم در دوران حیات ایشان و هم بعد از شهادت آن شهید بزرگوار عنایت و توجه خاصی داشتند و ایشان کسی نیست که بدون آگاهی و اطلاع کسی را به فرماندهی منصوب کند حتی بعد از شهادت حسین نیز می گفتند: ما هنوز برای حسین خواب های دیگری می دیدیم که میسر نشد.
* بیشتر از لحظه شهادت حسین در جبهه ها برایمان بگویید؟
بعد از پذیرش قطع نامه زمانی که عراق تانک های خود را برای گرفتن اسیر به منطقه ارسال کرده بود شهید نادری و حسین ناصری؛ فرمانده وقت گردان 422، با موتور برای گشت زنی به منطقه اعزام می شوند و به کمین عراقی ها می خورند. حسین منصوری راننده موتور سیکلتی که حسین با او بوده است می گوید: ابتدا ترکش گلوله دشمن به سینه حسین نشست و بر زمین افتاد بعد دستور می دهد به راننده موتور که این قضیه را سریعا به قرارگاه اطلاع دهد. راننده موتور مجبور می شود به تنهایی به عقب برگردد. زمانی که به محل زخمی شدن حسین برمی گردند می بینند که سرنیزه ی دشمن بعثی سینه حسین را شکافته و به فیض شهادت نائل آمده است.
* به عنوان آخرین سوال اگر حرفی باقی مانده است بفرمایید؟
درد و دل اکثر خانواده شهدا این است که مسئولین کاری بکنند خون شهدا کمرنگ نشود هم در کارهای اجرایی و مسئولیتی یعنی اینکه خودشان افراد مومنی به کارشان و هدفی در جریان مسئولیتشان داشته باشند خدای نکرده ذره ای پا را خارج از شرع مقدس اسلام نگذارند در حیطه اجرایی کارشان فکرشان و نیتشان این باشد که این جوانان و این عزیزان خونشان را پای این انقلاب و این نظام دادند آن ها هم پاسدار خوبی برای خون ها باشند، این تنها توقع و انتظار ماست.